یه داستان غمناک:(((
♥☺طنز و خنده☺♥
درباره وبلاگ


Welcome to my blog

پيوندها
بن بست عشق"ویدا جون"
خاص!!
بهترین و جدیدترین عکسها
کلبه مجازی مهدی
بچه های تیزهوش
کریستیانو رونالدو
هرکی عاشقتره بیاد تو
elizabet gutierez
جملات پرمعنی
وبلاگ لعیا زنگنه
کلبه ی خنده
یاغی
رنگین کمونیا
love
♥عشق و دوستی♥♥♥
کلبه آبی
♣♦دبــــــیــــــران♦♣
پرواز را بخاطر بسپار...
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان طنزو خنده و آدرس dalghak1.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 163
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 185
بازدید ماه : 163
بازدید کل : 56683
تعداد مطالب : 194
تعداد نظرات : 131
تعداد آنلاین : 1

كد ماوس

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, :: 8:29 :: نويسنده : خجالتی و پرروهای ایران

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت

زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب

کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد

جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را

برایش بخرد.

او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی

فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او

گفت:...


من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را

بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او

داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که

روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر

کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من میدهی؟

کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

 

سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی

داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر

او را ندیده بود.

اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر

فوت پدر در آن

بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است.

بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.

هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.

اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان

انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و

صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار

آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت،

وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن

نوشته شده بود: کــیـر خوردی نه؟




نظرات شما عزیزان:

دریا
ساعت22:00---25 مرداد 1392
بخندم یا گریه کنم

یه با فرهنگ
ساعت21:15---25 مرداد 1392
واقعا مسخره هستین پشت اون نوشته بود : تمام مبلغ پرداخت شده است. چرا چرت وپط میگین واقعا بی ادب وبی فرهنگین با این وب مسخرتون<img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(24).gif" width="18" height="18">
پاسخ: بابا با فرهنگ.تو این جامعه حیف شدی واقعا.الهی:(


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: